آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

آوای دلنشین

خاطرات این روزها

اومدم یکسری عکسای جدید برات بذارم از این روزهامون: دیروز من و تو بابایی با خاله شمیم رفتیم استخر خونه مامان جوون اینا تا حالا اونجا نبرده بودمت چون آبشون یکم سرد بود اما چند روزی هست که آب استخرشون گرم تر شده و منم تصمیم گرفتم ببرمت آب تنی اینم عکساش: البته کیفیت عکسا خوب نیست چون دوربین همرام نبود اونجا هم نورش خوب نبود شما هم که آرومت نمیگرفت و همش ورجه وورجه می کردی چند وقتی بود که به فکر خریدن صندلی ماشین برات بودیم اما مگه اینهمه مشغله فرصت میداد تا هم امنیتت بیشتر بشه تو ماشین هم اینکه من و تو زیاد تنهایی با هم بیرون میریم و من بتونم راحت رانندگی کنم همش استرس داشتم که اینهمه پول بگیریم و بخریم و تو قبول نکنی ...
29 بهمن 1391

ولنتاین مبارک

 عزیزترینم ولنتاینت مبااااااارک  روز جهانی عشاق رو بهت تبریک میگم اینو بدون که منو و بابایی بدجوووووووری عااااشقتیم تو بزرگترین هدیه زندگی ما هستی عششششششششششق من ...
26 بهمن 1391

اولین ها به روایت تصویر

دخترم این پست یه پست خییییییییییییییلی خاصه و کلللللللللللی وقتمو گرفته تا درستش کنم همه عکساتو از اول تا حالا و تمام پستای وبلاگتو زیر و رو کردم تا چیزی جا نمونه واسه خیلی از  اولین هات عکس نداشتم و نتونستم برات بذارم اما خوبیش اینه که همه چیز کامل و با تاریخ تو وبلاگت ثبت شده و این پست یک نگاه گذرا به اولین های زندگی توست البته فقط به روایت تصویر که همه در یک پست خلاصه شده و گذر زمان رو به خوبی نشون میده حالا که یک سال از زندگیت گذشته می خوایم یه فلش بک بزنیم به عقب و ببینیم این یک سال چطور گذشته:   اولین تست بارداری مثبت:   اولین عکس سه نفری در هفته های اول بارداری:   اولین عروسی که تو شکم م...
24 بهمن 1391
10839 0 43 ادامه مطلب

دعوت به شرکت در مسابقه من وبلاگم را دوست دارم از طرف یه دوست

چند روز پیش یکی از دوستای خوب وبلاگیمون فرزانه جوون مامان آیسان کوچولو ما رو به شرکت در یک مسابقه دعوت کرد که ظاهراً به این صورته که باید به سوال زیر جواب بدیم و در آخر هم سه تا از دوستامونو به شرکت در مسابقه دعوت کنیم: سوال:  هدفتون از ساخت این وبلاگ چی بوده نمیدونم این مسابقه از کجا شروع شده و برگزار کننده اش کیه و چیه و کجاس؟؟؟؟ اما اینا مهم نیست مهم اینه که من این وبلاگ رو خیییییییلی بی مقدمه شروع کردم و این مسابقه باعث میشه این پست مقدمه ای باشه برای وبلاگ تو.... هر چند یک چنین پستی باید در ابتدای وبلاگ قرار میگرفت!!! اولین پست این وبلاگ واسه زمانیه که من برای اولین بار صدای قلب تو رو شنیدم خییییییلی روزای سختی بود......
23 بهمن 1391

ماجراهای غذا خوردن

امروز می خوام یکم از بدبختیایی که میکشم تا دو تا قاشق غذا به خورد تو بدم برات بگم. اول از همه بگم با اینکه جنابعالی الان 15 ماهته و دیگه باید کامل غذای سفره رو بخوری اما اینقدر همه چیزو کم می خوری مه من هنوز برات سوپ درست می کنم که لااقل اگر دو تا قاشقم خوردی قوت داشته باشه البته از غذای خودمونم همیشه می خوری یکم اما به خاطر رفلاکس معده ات میترسم زیاد از غذای سفره بهت بدم چون ادویه برات خوب نیست  و اما از طرز تهیه سوپ بگم به جز یک تیکه ماهیچه و برنج و عدس یا ماش و رشته فرنگی یا جو پرک سوپ من درآوردی به نام سوپ آوا شامل انواع و اقسام سبزیجاته وقتی میرم میوه فروشی هر چی به چشمم بخوره برمیدارم و از هرکدوم یه کوچولو میریزم تو سوپت وق...
19 بهمن 1391

پانزده ماهگی و ماجراهای مریضی و پرستار

عشششششششششششق مامان 15 ماهگیت مبارک پانزدهمین ماه از زندگی زیبای تو هم سپری شد و انگار زمان تو این مدت مثل برق و باد سپری شد گاهی می خوام زمانو نگه دارم و بهش التماس کنم که کمی صبر کن و این روزهای زیبارو از ما نگیر بذار بیشتر و بیشتر از بزرگ شدن پاره تنمون لذت ببریم بذار لحظه لحظه این دوران رو با تمام وجود حس کنیم و خدا رو شاکر باشیم واسه چنین نعمت بدون وصفی که به ما عطا کرده نمیدونی چقدر تعجب می کنم وقتی میبینم به این زودی بزرگ شدی و واسه خودت خانمی شدی روزا که از سر کار میام تا صدای پامو میشنوی یا صدای باز شدن درو از هرکجای خونه که هستی و مشغول بازی سریع با اون دوتا پای کوچولوت و با اون گشاد گشاد راه رفتن و دستایی که به سمت...
16 بهمن 1391

گشت و گذار با دوستای خوب وبلاگیمون و اولین خوردن با نی

دیروز با چندتا از دوستای خوب وبلاگیمون تو پاساژ دنیای نور قرار داشتیم که شما ووروجکا رو ببریم زمین بازی اونجا تا حسابی بهتون خوش بگذره. تو راه که داشتیم میرفتیم تو توی ماشین خوابت برد نزدیکای پاساژ من یهو چشمم افتاد به ماشین کناری و آرمیتا جوونو دیدم که سرشو از ماشین آورده بیرونو داره شیطونی می کنه سریع بوق زدم و آناهیتا جوونم منو دید و دست تکون داد بعد تو پاساژ نرگس جوون مامان باران قلمبه و متین کوچولو و مامانشو دیدیم و کللللی سورپرایز شدیم چون نمیدونستیم که اونا هم میان این اولین باری بود که بعد از راه افتادنت اومده بودی پاساژ یک کیفی کرده بودی که نگو راه افتاده بودی و ویترین مغازه ها رو نگاه می کردی کللللللللللللللللی هم از این فوار...
6 بهمن 1391

اولین قدم-سیزدهمین دندون

سلااااااااام عزیز دل مامان تو عشق منی و تنها دلیل من برای زندگی اول اینو بگم که خیییییییییلی ترسویی تو دختر هرچی باهات کار می کنیم که راه بیوفتی اما خیییییییییلی می ترسی قشنگ یاد گرفتی راه رفتنو حتی وقتی یک دستتو میگیریم باهامون راه میای وقتی ایستادی دستتو ول می کنم نمیوفتی زمین اینقدر مسلطی که خودت سریع میشینی بدون اینکه بیوفتی اما نمیدونم با ترست چیکار کنم اما دیروز که داشتم باهات کار می کردم وقتی دستتو ول کردم یه قدم اومدی و بعد خودتو پرت کردی تو بغل من واااااااااااااااای منم یه جییییییییییغ بلند کشیدم که بالاخره یه قدم برداشتی هووووووووووراااااااا اما خوب با این اوصاف ترسیدنت مطمئنم حالا حالاها راه نمیوفتی و اما اینکه د...
9 آذر 1391

اولین نقاشی

آوا جوونم چند روز پیش که خونه مامان جوون بودیم خاله سمیرا کمکت کرده بود تا اولین اثر هنری زندگیتو به جا بذاری من تا حالا ورق و مداد بهت نداده بودم نقاشی کنی و این اولین باری بود که نقاشی کشیدی اونم رو تخته خاله شمیم اینم عکساش: این دو تا دایره رو خاله سمیرا کشیده و بعد نوبت تواه:  و حالا نوبت توست که هنرنمایی کنی: مامان جوون نقاشیم خوشگله؟؟؟؟  اینم از اولین نقاشی زندگیت: ...
30 آبان 1391

شش ماهگی و اولین دندون

سلام فرشته کوچولوی مامان با چند روز تأخیر شش ماهگیت مباااااااااااااااارک و از اون مهمتر دراومدن اولین دندون کوچولوت هم مباااااااااااااااااااارک هورررررراااااااااااااااا بزن دست قشنگرووووووووووووو شله شله دیروز تو شش ماه و چهار روزت بود که من برای اولین بار برات تخم مرغ درست کرده بودم و داشتم زرده اشو با دست بهت میدادم که یهو دستم خورد به لثه پایینت و دیدم یه کوچولو دندونت زده بیرون وااااااااااااای نمی دون یکه چه ذوقی زدم و جیغ کشیدم و به بابایی گفتم دندونش دراومده خیلی لذت بخشه که آدم لحظه به لحظه بزرگ شدن دخترشو ببینه و همه این لحظات رو تجربه کنه البته یه چند روزی حواسم بود به لثه ات و احساس می کردم که یه خبرایی و همش م...
21 ارديبهشت 1391